
|
شنبه 3 اسفند 1392برچسب:, :: 10:17 :: نويسنده : ملیکا
امار گرفتن از تو کار هروزم است ....
عادت کرده ام به این کار .... اما هنوز به شنیدن اسم او کنار اسمت .... عادت نکرده ام!!!
نظرات شما عزیزان: سعید
![]() ساعت23:27---26 تير 1393
+ تاریخ چهارشنبه سی ام اسفند 1391 ساعت نویسنده مهسا
تو را افسانه خواهم کرد تمام شهر را ویرانه خواهم کرد ، وبا تو آشنای من تمام شهر را بیگانه خواهم کرد. و من یک روز ، یک روز نه چندان دور، کتاب ماجرایم با ترا افسانه خواهم کرد. ببین زیبا ببین شمع بلند دوردست قله ی برفی،خودم راتا که دنیاهست پیش پای تو پروانه خواهم کرد. ببخش اما نمیدانم چرا این بارمن خواهی نخواهی در دل تو خانه خواهم کرد. برای فتح این قلعه، زمانی ترک شهر و مردم و کاشانه خواهم کرد. و موهای بلند بید مجنون نگاهت را ، شبیه یک نسیم اول دی شانه خواهم کرد. و من از دست خود ، از دست عشق تو ، تمام اهل این دنیا وشاید اهل این ویرانه را دیوانه خواهم کرد. ببین زیبا صدایت میکنم حالا همین حالا ، قسم خوردم که نامم را کنار نام تو تا انتهای کهکشان راه شیری نیز خواهم برد. وزآن دور دست نقطه ی نزدیک، تمام سطر سطر عشقهایم را به تو افسانه خواهم کرد. ترا بین تمام نورچشمی های این خورشید زرد سرکش مغرور یکی یک دانه خواهم کرد. ببین زیبا هزاران بار دیگرباز می گویم ، ترا باعشق خود ، با قلب سرشار از جنون خود شبی افسانه خواهم کرد. ![]()
![]() |